.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۰۷→
مامان نیکا به سمتشون اومدوجعبه های خوشگلی که حلقه نامزدیشون توش بودوگذاشت روی میزعقد...متین دست درازکردوحلقه نیکا روازجعبه بیرون آورد...دست چپ نیکا روگرفت تودستش وحلقه رودستش کرد...جفتشون با نگاه های عاشقونه زل زده بودن به هم دیگه...صدای دست وجیغ وسوت توی فضاپیچید...نیکا حلقه متینوازجعبه بیرون آورد...بالبخندی روی لبش حلقه روکرددست متین کرد...دوباره صدای جیغ وسوت وهلهله زنافضای سالن و پرکرد... عاقدبه سمتشون اومدویه سری کاغذبهشون دادتاامضاکنن...متین ونیکا شروع کردن به امضاکردن...زل زدم به نیکو...لبخندی روی لبش بود...الهی من فدای اون لبخندقشنگت بشم نیکو جونم!!خوشحالم برات خواهری...قربونت بشه دیانا که عروس شدی...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...شب عروسی نیکاعه...من نبایدگریه کنم...آجی گلم داره عروس میشه.
لبخندی روی لبم نشست...
امضاکردن نیکو ایناکه تموم شد،کادو دادن فامیلا شروع شد...متین ونیکا وایساده وبودن ومهمونابه سمتشون میومدن وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبریک می گفتن...به سمت کیفم رفتم وادکلن ودستبندی که برای متین و نیکا خریده بودم وبیرون آوردم...به سمتشون رفتم وروبروی نیکا وایسادم...زل زدم بهش ولبخندگشادی روی لبم
نشست...اونم لبخندزد...خودم وانداختم توبغلش وبوسیدمش...زیرگوشش گفتم:خوشبخت بشی خواهری...
من وازآغوش خودش بیرون کشیدوزل زدتوچشمام...زیرلب گفت:مرسی...وباشوخی ادامه داد:توکی عروس میشی که من بیام هی هی ماچت کنم بهت تبریک بگم؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:کی میادمن وبگیره بابا؟!من تاآخرعمرم بیخ ریش ننه بابامم!!
خندید...منم خندیدم...دستبندی که براش خریده بودم وازتوی جعبه اش بیرون آوردم وگفتم:زودتندسریع دستت وبیارجلو...
دستش وجلوآورد...دستبندودستش کردم وگفتم:اینم کادوی خوشگل دیانا خانوم به نیکوی خل وچل!!
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...گفت:زحمت کشیدی خواهری...قربونت بشم...خیلی نازه...دست گلت
دردنکنه...
گونه اش وبوسیدم وخودم وازبغلش بیرون کشیدم...باشوخی وخنده گفتم:قابلت ونداره عزیزم!این کادوازطرف من ومامان وباباورضا وپانیذه...نمی دونی مامان چقددلش می خواست توعروسیت باشه...بهم سفارش کردکه یه عالمه ماچت کنم وبهت تبریک بگم...
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسیدم وگفتم:تبریک عروس خانوم گل!!!
نیکا بغض کردوگفت:کاش خاله هانیه وعمو آرش ورضا و پانیذ اینجابودن...دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زیرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...شب عروسی نیکاعه...من نبایدگریه کنم...آجی گلم داره عروس میشه.
لبخندی روی لبم نشست...
امضاکردن نیکو ایناکه تموم شد،کادو دادن فامیلا شروع شد...متین ونیکا وایساده وبودن ومهمونابه سمتشون میومدن وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبریک می گفتن...به سمت کیفم رفتم وادکلن ودستبندی که برای متین و نیکا خریده بودم وبیرون آوردم...به سمتشون رفتم وروبروی نیکا وایسادم...زل زدم بهش ولبخندگشادی روی لبم
نشست...اونم لبخندزد...خودم وانداختم توبغلش وبوسیدمش...زیرگوشش گفتم:خوشبخت بشی خواهری...
من وازآغوش خودش بیرون کشیدوزل زدتوچشمام...زیرلب گفت:مرسی...وباشوخی ادامه داد:توکی عروس میشی که من بیام هی هی ماچت کنم بهت تبریک بگم؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:کی میادمن وبگیره بابا؟!من تاآخرعمرم بیخ ریش ننه بابامم!!
خندید...منم خندیدم...دستبندی که براش خریده بودم وازتوی جعبه اش بیرون آوردم وگفتم:زودتندسریع دستت وبیارجلو...
دستش وجلوآورد...دستبندودستش کردم وگفتم:اینم کادوی خوشگل دیانا خانوم به نیکوی خل وچل!!
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...گفت:زحمت کشیدی خواهری...قربونت بشم...خیلی نازه...دست گلت
دردنکنه...
گونه اش وبوسیدم وخودم وازبغلش بیرون کشیدم...باشوخی وخنده گفتم:قابلت ونداره عزیزم!این کادوازطرف من ومامان وباباورضا وپانیذه...نمی دونی مامان چقددلش می خواست توعروسیت باشه...بهم سفارش کردکه یه عالمه ماچت کنم وبهت تبریک بگم...
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسیدم وگفتم:تبریک عروس خانوم گل!!!
نیکا بغض کردوگفت:کاش خاله هانیه وعمو آرش ورضا و پانیذ اینجابودن...دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زیرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده...
۱۶.۴k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.